دوران کودکی مترجم (آشوری)
میتوانم بگویم که شاید از هفت- هشتسالگی، از زمانی که خواندن و نوشتن آموختم و توانستم کتاب درسی یا چیزهای نوشته بر در و دیوار پیرامونم را بخوانم، شوقی به شعر و زبان شاعرانه در من بیدار شد که در نوجوانی و جوانی ریشهدارتر و مایهورتر شد. روزگار کودکی من در هفتاد و اند سالی پیش در شهر تهران در عالمی میگذشت که جهان سنتی ایرانی با ساختار اجتماعی و ارزشها و شیوهی اندیشه و رفتارش هنوز بر سر پا بود، اگر چه از چندین دهه پیش، بر اثر پیآمدهای انقلاب مشروطه، نوسازیهای رضاشاهی، و نیز در زمان کودکی من با جنگِ دوم جهانی و اشغال کشور به شتاب بهسوی دگردیسی میرفت. اما در چنین جهانی هنوز شعر و شاعری و بازی مشاعره در عالم فرهنگِ ایرانی فارسیزبان هنر اولین و همهگیر بود.
محل زندگی مترجم در دوران کودکی
من در قلب تهران قدیم، در محلهی بازار، نزدیکِ سقاخانه نوروزخان، به دنیا آمده و تا دهسالگی در خانوادهی خود در آن محله زندگی میکردم. در آن فضا، که از نظر کالبد شهری و ریختِ معماری نیز چندان از روزگار قاجاریه دور نشده بود، هنوز آن ذوق و عادتِ دیرینه که همهچیز را به زبانِ شعر بیان میکرد چیره بود. بر دیوارِ دکان بقالی و عطاری مینوشتند، «ای که در نسیهبری همچو گل خندانی/ پس سبب چیست که در دادن آن گریانی»! یا بر دیوار سربینه حمام عمومی هم مینوشتند، «هر که دارد امانتی موجود/ بسپارد به بنده وقت ورود…» و کسانی نیز بودند که شعر بسیار از حفظ داشتند. مادر من هم از این جمله بود. با اینکه به مدرسه نرفته بود و درس رسمینخوانده بود، اما در حافظه نیرومندش دهها بیت شعر خانه داشت که به مناسبت میخواند.
حافظه ی خوب مترجم
من حافظهی خوب خود و شوق به شعر را، گمان میکنم، از او به ارث برده باشم. دوستان من گاه حیرت میکنند از اینکه من هنوز، در این سن و سال، میتوانم از حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی یا بهار و نیما و اخوان و دیگران به مناسبتهای گوناگون نهتنها یک بیت و دو بیت که گاه شعرهای بلند بخوانم. در مدرسه، در دبستان و دبیرستان هم ما را وادار میکردند که شعر از بر کنیم. و من هنوز گهگاه آن شعرها را به یاد میآورم.
در کودکی و جوانی شعر هم میسرودم. در دوران جوانی قطعههای ده- بیست بیتی و قصیدههای چهل- پنجاه بیتی هم سرودهام که بخش عمدهی آنها بهقصد سربهسر گذاشتن با دوستان و شوخی با آنان بوده است. ولی آنچه در ذهنیت من، از همان کودکی، دستِ بالا پیدا کرد، میل بیمهار به خواندن کتاب و مجله و روزنامه و رفتن به دنبال مطالب و مسائل علمی و فکری و اندیشیدن به آنها بود. همینها بود که گویا بنا بود که از من، به قالب زمانه، یا، به زبان فنیتر، در سایهی «پارادایم»های آن، یک «روشنفکر» با گرایش به اندیشه علمی و فلسفی بسازد و به شاعر در وجود من چندان رخصتِ نمود ندهد. اما آن شاعر هم، دستِ کم، در ترجمههای من از نیچه، ماکیاوللی و شکسپیر، و نیز در سبکِ نگارش مقالهها و جُستارهایم، بههرحال، خود را نشان داده است و درست گفتهاند که: پری رو تاب مستوری ندارد!
توضیحی در مورد نام خانوادگی مترجم
در اینجا بیمناسبت نیست که در مورد نام خانوادگی خود، به دلیل «سوءِ تفاهمی» که در پیرامون آن وجود دارد چیزی بگویم. این «سوءِ تفاهم» لابد از آن جهت است که کسانی گمان میکنند من از قوم مسیحی آشوری هستم. در این باره سالیانی پیش در وبگردیها به مقالهای به زبان عربی در سایتِ یک مجله برخوردم که در اربیل، در کردستان عراق، منتشر میشود و از آن آشوریهای ساکن عراق است. آن مقاله که درباره خدمتهای فرهنگی و ادبی نویسندگان آشوری به زبان و فرهنگ عربی بود، با این گمان که من هم یکی از آشوریهای ایرانم، با عنوان «الناقد و المترجم» از خدمتهای من به زبان فارسی یاد کرده بود. من برای رفع این سوءِ تفاهم مقالهای در وبلاگ خود، جُستار، گذاشتم و در آن گفتم که من از آشوریهای مسیحی نیستم و هفتجدم ایرانی و مسلمان شیعۀ اثنیعشری بودهاند و گفتم که جدّ چندمین خانواده پدری من از کردستان به قزوین مهاجرت کرده بوده است. نام خانوادگی یا عشیرهای آشوری در کردستان فراوان است.
عاشوری یا آشوری
تا زمانی گمان من و برخی دیگر بر این بود که این نام در اصل عاشوری بوده است، منسوب به عاشورا. ولی چندسال پیش در کالیفرنیا با یک ایرانی به نام علی آشوری آشنا شدم که اهل کردستان است و زبانشناسی تاریخی هم درس میداد یا همچنان میدهد. از او پرسیدم که، به نظر شما اصل نام خانوادگی ما هر دو از کجاست؟ و او گفت، از «آثر» در زبان اوستایی. که آذر و آتش در فارسی از همان ریشه است. بههرحال، من این ریشهشناسی را میپسندم. آن مقاله اینترنتی با عنوان «من از کدام قوم و قبیلهام» که به شوخی و جد برای روشن کردن هویت خود با ارجاع به مقاله آن نشریه عربی در اربیل نوشته بودم، بر روی سایت «رادیو زمانه» و شاید جاهای دیگر هم نقل شده و در اینترنت میباید یافتنی باشد.