مقدمه ناشر برای کتاب فن ترجمه
سالها پیش در برنامهی کودک ساعت 5 بعد از ظهر قصهگویی با نام آقای حکایتی قصه میگفت. نام برنامه «زیرگنبدِکبود» بود. بچههای روزهای انقلاب و جنگ حتما این برنامه را به یاد میآورند. آقای «بهرامشاهمحمدلو» مجری خوب این برنامه بود. و همیشه قصههای بیغصهای را از کتاب قصهها میخواند.علاوه بر موسیقی و ترانهی تیتراژ[1] و صدای آرام و گرم او، داستانی را نیز به خاطر دارم. داستان «آش سنگ»شاید جزئیات داستان را با همان حال وهوایی که ایشان با زبانی کودکانه قصهگویی کردند؛ بیاد نداشتهباشم اما ماجرا از این قرار بود:
مردم ده همگی گرسنه بودند.خشکسالی، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود. نگاه ها، بی روح شده بود، چشم انتظار آسمان بودند تا معجزه ای از آن بیرون بیاید اما اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته میشد؛ هر کس خاطرهای داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی میگفت، همه بالا خواه ده خودشان در میآمدند و درباره بهتر بودن ده خرابه خودشان اظهار نظر میکردند!!!
اما شکمها هنوز گرسنه بود و اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا میگرفت فقط حرفهای او را نمی شنیدند…
روزی مسافری غریب به ده رسید، به گرد و خاکو خسوخاشاکی که در کوچه پس کوچههای ده سرگردان بودند و در هوا بازی میکردند نگاهی کرد، انگار فهمید که اوضاع ده از چه قرار است…
از کولهبارش دیگی در آورد و از آب پرکرد و وسط ده آتشی افروخت و سنگی توی دیگ انداخت و دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن دیگ کرد!!!
او میخواست «آش سنگ» بپزد. هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت میکرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود! شکم های گرسنه کم کم به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب به آن مرد که دایماً بخار توی دیگ را بو میکرد و از آن حظّ می برد، نگاه میکردند.
کمی که گذشت غریبه سرش را بالا گرفت و گفت: اگر کمی بنشن داشتیم خیلی خوب میشد این آش خیلی خوشمزهتر میشد! یکی از اهالی گفت: فکر می کنم کمی در پستوی خانه من بنشن مانده باشد صبر کن بیارمش!کمی گذشت. غریبه گفت: اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم، طعم این آش سنگمان بهتر میشد! پیرزنی از میان جمع گفت فکر کنم کمی در خانه، سبزی خشک داشته باشم.
غریبه دوباره گفت: اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم قول میدهم انگشتانتان را هم بخورید و همینطور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی از خانهشان آوردند و سهیم شدند و آن آشِ سنگی حسابی پر ملات و پر حجم شد.
طوری که همه خوردند و سیر شدند و باز هم توی دیگ اضافه باقیماند… مسافر از آن ده رفت و آن سنگ را برای اهالی یادگار گذاشت . بعد از آن دیگر کسی در آن ده گرسنه نماند.
آن روزهای کودکی و نوجوانی همهی امیدها را به جان میگرفتیم و آرزوها میپروراندیم. این است که این قصه در عمق باورمان نشسته و دنبال پختن «آش سنگ» هستیم. آشی که آرزو داریم همهی شما دوستان در دوباره و دوباره پختنش یاریمان کنید.
امروز بچههای آنروزها با کمک بقیهی دوستان یک آشِسنگی پخته اند باشد که لذت ببرید.
ناشر
اردیبهشت سال 1391
(شعر تیتراژ برنامه)
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود روبروی بچه ها، قصه گو نشسته بود قصه گو قصه می گفت، از کتاب قصه ها صه های پرنشاط، قصه های آشنا قصه ی باغ بزرگ قصه ی گل قشنگ قصه ی شیر و پلنگ قصه ی موش زرنگ قصه ی باغ بزرگ قصه ی گل قشنگ قصه ی شیر و پلنگ قصه ی موش زرنگ آقای حکایتی، اسم قصه گوی ماست زیر گنبد کبود، شهر خوب قصه هاست زیر گنبد کبود، شهر خوب قصههاست[1]