بهترین ترجمه‌ای که خواندم

بهترین ترجمه‌ای که خواندم

بهترین ترجمه‌ای که خانم گلی امامی خوانده است

از دیدگاه گلی امامی

به کوشش محبوبه اعتضاد از مترجمان

گلرخ ادیب محمدی (گلی امامی)، همسر مرحوم کریم امامی، به گفته خودش زیاد کتاب می‌خواند و کتابی را ترجمه می‌کند که واقعاً جلبش کند و رهایش نکند. امامی در مورد توانایی ترجمه خود واقع‌بین است. می‌داند از عهده چه متنی برمی‌آید و از عهده چه متنی برنمی‌آید. چندان دنبال کتاب‌های پرفروش یا جایزه نویل برده نمی‌رود، چون می‌گوید، حتی اگر از چنین کتابی خوشش هم بیاید می‌داند پیش از او چند نفر دست‌به‌کار ترجمه‌اش شده‌اند. 

از ترجمه‌های او می‌توان به دختری با گوشواره‌های مروارید ترسی شوالیه، حباب شیشه سیلویا پلات، کارگردانی فیلم اریک شرمن، شش صحنه از ازدواج اینگمار برگمن، زندگی کوتاه است یوستین گودر، اجاق سرد آنجلا فرانک مک‌کورت، نقب زدن به امریکا ان تایلر و چهار اثر از آلن دوباتن؛ هنر سیروسفر، هنر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، پروست چوگه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، و جستارهایی در باب عشق اشاره کرد.

 اما من گلی امامی را در نوجوانی‌ام با پی‌پی جوراب بلند اثر آسترید لیندگرن شناختم. از هنجارشکنی‌های این آفریده ادبی لذت می‌بردم و از پوشیدن جوراب‌های لنگه‌به‌لنگه حس خوبی داشتم. مهربانی‌های پی‌پی را می‌ستودم و برای داشتن زور بازوی پی‌پی، تمرین می‌کردم. این خاطرات خوب را مدیون گلی امامی هستم. به لطف دکتر خزاعی‌فر توانستم صدای گرم بانو امامی را بشنوم و هربار که مرا «دخترم» صدا می‌زد، دلم می‌لرزید. از ایشان پرسیدم بهترین ترجمه‌ای که تاکنون خوانده‌اند کدام است و از هر منظری که به نظرشان ترجمه‌ای زیبا آمده برایمان بگویند تا درک ما از ظرایف و اهمیت ترجمه‌ها بالا برود و نیز نام مترجمانی را پاس بداریم که حرمت جان عرق‌ریزشان اعتبار این آیین است. بانو امامی چنین گفتند:

«اصولاً از پاسخ دادن به پرسش‌های کلی پرهیز می‌کنم. بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین نویسنده، و غیره، پرسش‌های دقیقی نیستند، و جواب دقیقی هم ندارند. پاسخ به این نوع پرسش نمی‌تواند چیزی را ثابت کند. ما مدام در معرض تحولات و اتفاقات زندگی شخصی و جهان اطرافمان هستیم. و نظرمان هم در مورد چیزهای مورد علاقه‌مان تغییر می‌کند. که باید بکند.

بیش از شصت سال است (حتماً بیش از شصت سال به خودم تخفیف داده‌ام) کتاب می‌خوانم. چون حرفه‌ام هم با کتاب و نشر سروکار داشت طبعاً زیاد می‌خواندم (و می‌خوانم). تا زمانی‌که به ربان دیگری مسلط نشده بودم، طبعاً زیاد ترجمه می‌خواندم. به عقب که نگاه می‌کنم، در هر سنی و به اقتضای آن سن، کتابی یا ترجمه کتابی مرا تحت تأثیر قرار می‌داد و فکر می‌کردم بهترین کتابی که تاکنون خوانده‌ام. مدت‌زمانی بعد طبعاً کتاب دیگری جایگزین آن کتاب محبوب می‌شد. عقل‌رس‌تر می‌شدم، تنوع بیشتر می‌شد، سلیقه‌ام عوض می‌شد و بسیاری عوامل دیگر، چندین هستند که در زمانی‌که می‌خواندمشان تأثیر عمیقی بر من گذاشتند.

این روزها به دلایلی که خوشبختانه در مجله شما هم زیاد به آن می‌پردازید، و وفور بیش‌ازحد مترجم‌های کم‌دانش، کمتر ترجمه می‌خوانم و اگر هم بخوانم فقط آثار همکارانی را که سال‌هاست می‌شناسم و امتحانشان را طی دهه‌ها داده‌اند، می‌خوانم.

به‌خاطر دارم تازه ‌وارد عرصه ترجمه‌شده بودم، و در محل کارم (فرانکلین مرحوم) با مترجمانی سروکار داشتم که هرکدام در جای خود و در عرصه ترجمه، ستونی استوار بودند؛ طرفه آن‌که پس از گذشت دهه‌ها، هنوز اگر بخواهیم به مترجم شاخصی اشاره کنیم، مجبوریم همچنان از آن‌ها یاد کنیم.

در همان زمان از نجف دریابندری (یکی از همان مترجم‌های برجسته‌ای که ذکرشان رفت) ترجمه کتاب کوچکی منتشر شد با عنوان چنین کنند بزرگان. متأسفانه کتاب در دسترسم نیست که نام نویسنده‌اش را ذکر کنم، که مهم هم نیست. چون اصل کتاب و نویسنده‌اش اهمیت چندانی نداشت. معتقدم کتابی است که باید در تمام کلاس‌های (به‌اصطلاح) مترجمی تدریس شود. نه به‌دلیل بدآموزی و زیر پا گذاشتن تمام اصول ترجمه، بلکه به‌دلیل احاطه مترجم به زبان و تبدیل متنی ساده و معمولی به کتابی که می‌توانی بارها و بارها بخوانی، لذت ببری، از ته دل بخندی و خسته نشوی.

ترجمه کتاب، دست‌کم برای منی که تازه‌وارد عرصه شده بودم، رخداد مهمی بود و فکر می‌کنم هنوز هم هست. چون برخلاف آموزش‌های رایج وفاداری به متن و عدم دخالت در آن، این کتاب نه‌تنها هیچ‌یک از اصول را رعایت نکرده بود، بلکه آن‌را به چیزی تبدیل کرده بود که عملاً تألیف محسوب می‌شد. بعدها البته از دریابندری ترجمه‌های شاهکار زیادی منتشر شد که شاید این کتاب در فهرست آثار او چیزی مهمی محسوب نشود. ولی فکر می‌کنم می‌بینم هنوز پس از نزدیک به پنج‌دهه، وقتی به ترجمه‌ای دریادماندنی فکر می‌کنم این کتاب می‌درخشد.

شاید از نخستین کسانی بودم که با نویسنده ژاپنی‌ الاصل انگلیسی و اخیراً هم برنده نوبل ادبیات، کازوئو ایشی گورو آشنا شدم. به‌لطف دوستی که در اوایل انقلاب کتاب‌های خواندنی را از انگلستان برایمان می‌فرستاد، بلافاصله پس از انتشار کتاب بازمانده روز، نسخه‌ای از آن به‌دستم رسید. بماند که خواندن کتاب و قدرت خلاقیت نویسنده مبهوتم کرد. بار دوم که آن را خواندم هر چه فکر کردم، متوجه شدم ترجمه آن عملاً ناممکن است. به‌دلایل گوناگون، که مهم‌تر از همه نبود شخصیت سرپیشخدمتی مانند شخصیت اصلی کتاب در فرهنگ ما بود و به‌خصوص زبان فخیمی که صحبت می‌کرد. شاید دو سال بعد بود که ترجمه آن را با اصل مقابله کردم، و مانند همه اعم از مترجم و خواننده مبهوت نثر و ترجمه بی‌نظیر آن شدم. خیال ندارم به وصف آن بپردازم، همین‌قدر بگویم که ترجمه‌ای است که هرگز از یاد نمی‌برم.

به دلایلی که در بالا شمردم، همه ما در دوره‌های مختلف کتاب‌هایی می‌خوانیم که یا تأثیرپذیرند یا در آن برهه خاص تأثیری نمی‌گذارند. در مورد آثار کلاسیک ادبی، به‌نظرم ضروری است، که گاه بعد از چند دهه دوباره‌خوانی بشوند. در دوران جوانی و زمانی‌که باید ادبیات کلاسیک را می‌خواندم آنا کارنینا را برحسب وظیفه به انگلیسی خوانده بودم. طی این سال‌ها به‌قدری در هر مقاله و نقد ادبی به آن ارجاع داده‌شده بود که تصمیم گرفتم دوباره آن‌را بخوانم. به‌خصوص که شنیده بودم ترجمه خوبی هم از آن به‌قلم سروش حبیبی منتشرشده. و چه لذتی بردم از دوباره‌خوانی این شاهکار کلاسیک و ترجمه دقیق و روان این مترجم توانا. در حقیقت به لطف آقای حبیبی این اثر کلاسیک را دوباره کشف کردم.»

پس از خواندن توصیف خانم امامی از ترجمه  «چنین کنند بزرگان» به‌قلم نجف دریابندری کنجکاو شدم این ترجمه را ببینم و پاره‌ای از آن‌را در مقاله بگنجانم. دریابندری این کتاب را با زبانی طنزآمیز و دلپذیر در سال 1349 ترجمه می‌کند. عنوان انگلیسی کتاب

The Decline and Fall of Practically Everybody است. در بخشی از مقدمه می‌نویسد:

«در این کتاب مترجم نه‌تنها اصل امانت در ترجمه را زیر پا گذاشته، بلکه در حقیقت می‌توان گفت که به هیچ اصلی پابند نمانده است. در کتاب حاضر، قطعات فراوانی از متن اصلی ساقط شده، جملات و عبارات فراوانی از قلم افتاده و جای آن‌ها، یا حتی در جاهای نامربوط دیگر، جملات و عبارات جعلی فراوانی گنجانده شده است که به‌علت جعلی بودن در متن اصلی به‌هیچ‌وجه دیده نمی‌شوند. همچنین در ضبط فارسی اعلام تاریخی و جغرافیایی هیچ قاعده معینی جز سلیقه شخصی رعایت نشده و معادل لاتینی اعلام نیز در پای صفحات نیامده، در عوض فضای گرانبهای پای صفحات به توضیحات غیر لازم اختصاص یافته است که غرض از آن‌ها نه‌تنها برای خوانندگان بلکه برای خود مترجم نیز روشن نیست. به‌علاوه، مترجم چه در مقدمه کتاب و چه در پشت جلد از آوردن شرح حال نویسنده، ولو به‌اختصار، به‌منظور روشن کردن ذهن خوانندگان، غفلت وزریده، به‌ظوری‌که خوانندگان ناچار خواهند بود طبق معمول با ذهن تاریک به خواندن کتاب بپردازند و با این کیفیت معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. از همه این‌ها گذشته، مترجم اسم کتاب را هم بدون ضرورت خاصی تغییر داده است.»

این هم بخش‌هایی از ترجمه:

“In some respects Nero was ahead of his time. He boiledhis drinking water to remove the impurities and cooled it with unsanitary ice to put them back again. He renamed the month of April after himself, callingit Neroneus, but the idea never caught on because April is not Neroneus and there is no use pretending that it is. During his reign of fourteen years, the outlying provinces are said to have prospered. They were farther away. Since Nero’s character leaves much to be desired, we are apt to forget his good side. We should try to remember that he did not murder his mother until he was twenty-one years old. Besides, he only did it to please his sweetheart, Poppaea Sabina, whom he later married and kicked to deathwhile she with child. It was her own fault, in a way, as she nagged him for coming home late from the races. Octavia, Nero’s first wife, a daughter of the Emperor Claudius, was not quite satisfactory. She was the kind that bears a grudge. She disliked Nero for poisoning her young brother Britannicus. He would have died anyhow, sooner or later, but Octavia tried to make something out of it. Nero banished her, then had her smothered in a steam bath and married Poppaea, for love will find a way.”

«نرون از پاره‌ای جهات از زمان خودش جلوتر بود. مثلاً آب آشامیدنی‌اش را می‌جوشاند تا آلودگی‌هایش از میان برود. اما از پاره‌ای جهت جلوتر نبود؛ مثلاً بعد یخ توی آب می‌انداخت تا آلوده شود. دیگر از خصائل برجسته‌اش این بود که اسم ماه آوریل را عوض کرد گذاشت نرونیوس. ولی خوب، نگرفت. می‌گویند در زمان حکومت نرون ایالات ایتالیا ثروتمند شدند. لابد علتش مزایای دوری از پایتخت بود. چون‌که اخلاق نرون مختصر معایبی داشته، ما مردم عادت کرده‌ایم محاسن او را به‌کلی نادیده بگیریم؛ درصورتی‌که این خلاف اصول بی‌غرضی است و حال‌آنکه همه می‌دانند ما با نرون هیچ غرضی نداریم. بنابراین از حق نباید گذشت، نرون تا بیست‌سالگی هیچ اقدامی برای کشتن مادرش نکرد و تازه آن‌وقت هم برای خاطر معشوقه‌اش پوپیا سابینا این‌کار را کرد. البته این معشوقه جنایتکار هم به‌سزای اعمالش رسید؛ چون وقتی‌که آبستن بود نرون یک لگد به شکمش زد و کشتش. تقصیر هم از خودش بود. به نرون غر زده بود که چرا از مسابقه اسبدوانی دیر خانه آمده است. از این قضیه نتیجه می‌گیریم که زن‌های آبستن نباید بگذارند معشوقشان به مسابقه اسبدوانی برود، یا اگر گذاشتند دیگر غر نزنند. اما نرون اصلاً از لحاظ زن بداقبال بود، و این نکته ار اینجا معلوم می‌شود که زن اولش، اوکتاویا دختر امپراتور کلادیوس، هم بد از آب درآمد. یعنی از آن زن‌هایی بود که مرتب از آدم دلخور می‌شوند و نق می‌زنند. خوبی‌اش این است که این قبیل زن‌ها مربوط به قرون گذشته‌اند و در عصر حاضر دیگر نظایرشان پیدا نمی‌شود، وگرنه بد چیزهایی بودند. ازاین‌گذشته، اوکتاویا یک مختصر دلخوری شخصی هم از نرون داشت، و آن این بود که نرون بریتانیکوس، برادر اوکتاویا، را زهر خورانده بود. البته بریتانیکوس خودش دیر یا زود می‌مرد، ولی اوکتاویو مرگ او را بهانه قرار داد و بنای بدرفتاری با نرون را گذاشت. نرون هم اول او را تبعید کرد و بعد هم دستور داد در حمام بخار خفه‌اش کنند. وقتی‌که از این بابت خیالش راحت شد، با معشوقه‌اش پوپیا ازدواج کرد. بله، از قدیم گفته‌اند که عشق همیشه راه خودش را باز می‌کند.»

Mentally, Nero was fair to midding. He could speak Latin fluently. His tutor, Lucius Annaeus Seneca, was a Stoic, or humbug. Seneca taught the vanity of worldly wealth and was immensely rich. When it was suggested that he stop lending money at ruinous rates if he felt that way about it, he said it would be against all the tenets of the Stoic philosophy and beneath him as a member in good standing to give that much attention to so indifferent a subject when his mind should be on higher things. This established his reputation as a thinker. Nero finally had enough of Seneca’s thoughts and told him to go and drop dead, which he did. He gave the same order to a senator named P. Clodius Paetas Thrasea just for looking like a thinker. Senator P. Clodius Thrasea hadn’t thought in his whole system, but he gave that impression somehow, at least when he wasn’t talking.

«نرون از لحاظ قوای دماغی کارش کمی خراب بود. البته زبان لاتینی‌ را روان حرف می‌زد، ولی خوب این دلیل نمی‌شود، چون‌که لاتینی زبان مادریش بود. معلمش لوسیوس آنائو سنکا همان فیلسوف رواقی معروف بود که می‌گفت زندگی ارزش این چیزها را ندارد. سنکا چون‌که ثروت بیکرانی انداخته بود، به این حقیقت پی برده بود که جیفه دنیوی است و در این خصوص برای دیگران موعظه می‌کرد. یک‌بار به او گفتند حالا که در مال‌و‌منال دنیا به نظر تحقیر می‌نگری اقلاً نرخ تنزیل پول را پایین بیاور تا بدهکارهایت خانه‌خراب نشوند. سنکا در جواب گفت که این برخلاف اصول فلسفه رواقی است، چون‌که ذهنش به مسائل والاتر و مهم‌تری مشغول است و نمی‌تواند وقت خود را بر سر این قبیل امور پوچ تلف کند. درنتیجه سنکا به‌نام یک متفکر بزرگ در تاریخ مشهور شد. اما بالاخره یک روز نرون حوصله‌اش از افکار سنکا سر رفت و به او گفت «برو بمیر!» و سنکا هم رفت و مرد، یک سناتور هم بود که اسم کلودیوس پیتاس ترازیا که مثل بقیه سناتورهای آن‌زمان یک ذره هم‌ فکر محض نمونه توی کله‌اش پیدا نمی‌شد، ولی از بخت بد قیافه آدم‌های متفکر را داشت. نرون از قیافه او هم حوصله‌اش سر رفت و به او هم گفت «تو هم برو بمیر» و او هم فوراً رفت و مرد. نرون خیلی نفوذ کلام داشت.»

جدیدترین ها

مطالب مرتبط